بسم الله الرحمن الرحیم
دارم قدمزنان، از کنار عطر یاسها رد میشوم و به سمت کتابخانه دانشگاه میروم. پنجره یکی از کلاسهای طبقات بالا باز است. دانشجوها را میبینم و استاد که دارد تدریس میکند.
با خودم فکر میکنم دوست داشتم جای کدام باشم؟ دانشجوها؟ یا استاد؟
جواب صادقانهام به خودم این است، دانشجوها... دوست دارم هنوز دانشجو باشم... یادگیرنده بودن را دوست دارم... اگر استاد باشی نمیتوانی یادگیرنده باشی؟ چرا میتوانی... ولی راستش... در یاددهنده بودن مسئولیتی هست که من در خودم نمیبینم که بَرش دارم.
سؤال بعدی: چرا درست را ادامه نمیدهی؟ چرا دوباره دانشجو نمیشوی؟ مخصوصا حالا که از سال آینده همه بچهها مدرسهای میشوند.
جواب: درسم را ادامه بدهم که چه بشود؟ دوست داشتن دانشجو بودن و آموختن خیلی خوب است، ولی کافی نیست. تا وقتی به جواب این سؤال نرسم که برای چه هدفی درسم را ادامه بدهم، یا اصلا درس جدیدی را شروع کنم به خواندن، هیچ اقدامی نمیکنم... هیچ اقدامی... جز اینکه بیایم کتابخانه و نوشتههای دیگران را ویرایش کنم یا گاهی خودم چیزی بنویسم، چیزی که نوشتنش از یادگیرنده بودن بیاید...
بسم الله الرحمن الرحیم
چقدر عجیبه که با آدمی که یه روز جزو آدمای امن زندگیت بوده، دیگه دلت نخواد حرف بزنی، دلت نخواد صداشو بشنوی حتی!... از تماسش، از شنیدن صداش، از تکتک کلماتش اضطراب بگیری حتی...
این ارتباط از اون چیزهاییه که میدونم یه روزی باید برم سراغش و احتمالا با درد فراوان، گرههاشو باز کنم. نه برای اینکه ارتباط دوباره ارتباط بشه، که این اصلا برام مهم نیست؛ فقط برای اینکه وقتی بهش فکر میکنم از حجم حرفهای نگفته، سردرد نگیرم...
اما حیف این روزهای اردیبهشتی زیبا نیست که صرف این کار بشه؟!
این روزا فقط دلم میخواد خاطرات مادرشدنم رو مرور کنم؛ بوی یاسها، صدای گنجشکها که اول صبح میخونن، نسبم خنک صبحگاهی، هر روز صبح منو میبره به اون روز اردیبهشتی که از خونمون تا خونه خانم الف پیاده رفتم و مامان و آبجی هم از خونه خودشون اومدن و آخرین صبحی بود که علی در وجود من نفس می کشید... علی... علی... علی.. علی دلنشین من که قربونصدقه قدوبالاش رفتن روضه این روزهای منه...
از کجا شروع شد و به کجا رسید :)