مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۰۶ آبان ۰۲ ، ۰۷:۴۶ غزه
  • ۰۵ آبان ۰۲ ، ۲۲:۵۶ حاصل

۱۲ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

در این عالم حقیقتی هست، که تمام عالم در برابرش هیچ است؛ بلکه تمام عالم در برابرش، توهم است، خیال است، مجاز است...

من از حقیقت این حقیقت هیچ درکی ندارم... شرح صدری می‌خواهد که جز اندکی، در این عالم ندارندش...

اما از تصور آن، از تصور پیوستن به آن، از تصور محو شدن در آن، همه وجودم غرق شعف می‌شود... گویا از هم فرو می‌پاشم و در این نیستی و فروپاشی، حالی است که وصف‌ناکردنی است...

 

صبا
۲۷ آذر ۰۰ ، ۱۶:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

از دیروز که از جلسه مدرسه دخترها برگشته‌ام، تمام روحم درد می‌کند... 

حالم بد است و هر کاری می‌کنم خوب نمی‌شود...

دیشب هرچه همسر تلاش کرد، حالم خوش نشد؛ به حرفهایم گوش داد، برایم حرف زد، کلیپ خنده‌دار برایم پخش کرد، گفتم دلم می‌خواهد بهانه بگیرم، بهانه‌هایم را شنید و ... ولی صبح که بیدار شدم هنوز خلقم تنگ بود...

جلسه دانش‌افزایی والدین بود. کمی که استاد صحبت کرد، سر درد دل مادرها باز شد... بعضی از پدرهای حاضر هم گاهی به تکه‌ای خانمها را بی‌نصیب نمی‌گذاشتند... خدای من! چقدر کینه، چقدر تحقیر، چقدر دلها پر بود... زنها مردها را موجوداتی نفهم و تربیت‌ناپذیر می‌دانستند که حتی لیاقت ندارند وقتی از در می‌آیند بهشان سلام و خسته‌نباشی بگویی؛ مردها زنها را موجوداتی می‌دانستند که اگر کارت بانکی را بدون محدودیت در اختیارشان بگذاری، دیگر هیچ مشکلی ندارند!

خدای من! کی و کجا نگاه‌های این زنها و‌ مردها نسبت به هم اینقدر خراب شده بود؟ کی و کجا این همه از هم دل بریده بودند و دشمن هم شده بودند؟ 

ذره‌ای همدلی نبود، ذره‌ای قدردانی، ذره‌ای درک متقابل، ذره‌ای احترام، ذره‌ای شخصیت قائل شدن برای شریک زندگیشان...

با خودم فکر می‌کردم با این همه کینه و نفرت، چطور کنار هم زندگی می کنند؟ چطور صبح چشم‌هایشان را به روی هم باز می‌کنند؟ چطور شبها در کنار هم به خواب می‌روند؟ حرف که می‌زدند، انگار همسرشان خراشی بود روی روحشان؛ هیولایی بود که باید بچه‌هایشان را از دستش نجات می‌دادند؛ مشکلی بود لاینحل که باید فقط تحملش می‌کردند...

همه حرفها از سر عنوان آرامش روحی و‌ روانی شروع شد؛ همه می‌گفتند نداریم و عاملش را همسرانشان می‌دانستند!

خانمی می‌گفت ۱۶ سال است ازدواج کرده‌ام و هر شب که می‌خواهم بخوابم رنج این ۱۶ سال مثل فیلم از جلوی چشمهایم می‌گذرد... 

از لحن‌ها، از واژه‌ها، از قضاوت‌های غیرمنصفانه، معلوم‌ بود که خودشان هم مقصرند؛ احتمالا خیلی هم مقصرند...

انگار بلد نبودند چطور باید خواسته‌هایشان را مطرح کنند؛ شاید هم بلد بودند ولی انقدر کینه و گارد داشتند که طرف مقابل را لایق رفتار انسانی نمی‌دانستند و دانسته یا نادانسته، به روی خودشان خنجر کشیده بودند...

مادری می‌گفت به همسرم می‌گویم چرا اینقدر سر من و بچه‌ها داد می‌زنی؟ می‌گوید اگر سر شما داد نزنم، سر کی داد بزنم؟! 

دلم سوخت؛ برای آن زن، برای بچه‌هایش و‌ بیشتر از همه برای مردی که روش درست بروز احساساتش را نیاموخته بود و فکر می‌کرد لابد راه تخلیه احساسات، داد زدن است دیگر! 

حالا آن مرد منفور خانواده‌‌اش بود و همسرش هیچ ابایی نداشت از اینکه جلوی این همه پدر و مادر عیب همسرش را فریاد بزند و استغاثه کند...

کاش این بدیهیات زندگی، بدیهیات رابطه با دیگری، بدیهیات همسرانگی را جایی به زن و مردهایمان می‌آموخت... کاش حداقل بچه‌هایمان بیاموزند اصول درست و سالم زندگی کردن را... 

بچه‌هایی که در این خانه‌ها که من دیروز وصفش را شنیدم، هیچ الگویی مناسبی نمی‌بینند و مظلوم‌ترین قربانیان این همه کینه و نفرتند که در خانواده بین پدر و مادر موج می‌زند...

دلم برای همه آن زن‌ها، مردها و بچه‌های معصوم‌ می‌سوزد و درد زخم‌هایشان را روی جانم حس می‌کنم... همین است که هنوز حالم خوب نشده و تمام روحم درد می‌کند...

 

پ.ن: می‌خواستم این مطلب را رمزدار بنویسم؛ بعضی قسمت‌هایش را حذف کردم ولی گفتم بگذار اینجا باشد، شاید بد نباشد پدرها هم بخوانند.

صبا
۲۴ آذر ۰۰ ، ۱۲:۳۸ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۶ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

حال خوب امشب را، مدیون توام.

تویی که به من بیش از خودم اعتماد داشتی؛ ضعف‌هایم را جدی نگرفتی؛ مرا قوی خواستی؛ گاهی حتی با نبودن‌هایت، مجبورم کردی قوی باشم.

و حالا گاهی اگرچه فکر می‌کنم به‌جای همه وقت‌هایی که قوی بودم، بی‌اندازه ضعیفم، اما در نهایت ماجرا می‌بینم که چقدر پرتوان‌تر و محکم‌تر از قبل‌ها هستم... قبلا ظاهرم محکم بود و درونم آشوب؛ حالا اما (وقتی مساله‌ای هست و بخصوص وقتی که تو نیستی)، ظاهرم ناآرام است اما در درون محکم و سرسختم...

حال امشب خودم، حال امشب خانه، حال امشب بچه‌ها، به من می‌گوید که تو در ساختن من بسیار موفق بودی... 

صبا
۱۷ آذر ۰۰ ، ۲۱:۴۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۷ آذر ۰۰ ، ۰۰:۴۵

بسم الله الرحمن الرحیم

برای من که مامان پیگیری هستم، اینکه تا این لحظه از سال تحصیلی نشده بود با مشاور پایه هفتم صحبت کنم، فاجعه عظیمی بود. امروز بالاخره این فرصت فراهم شد. مطلب نگران‌کننده‌ای نبود. می‌گفت افت تحصیلی طبیعی است؛ تغییر خلق بچه‌ها هم و من همه اینها را می‌دانستم. اینکه در مورد علی و روحیاتش چیزهایی را فهمیده بود که من می‌دانم، ارزشمند بود و اعتمادم را بیشتر کرد. اینکه علی با او حرف می‌زند و رابطه صمیمانه‌ای دارد برایم ارزشمند است و راهی است به کشف دنیایش...

بعد از همه حرف‌ها، این نجوای درونی که مدتی است برایش کم وقت می‌گذاری پررنگ‌تر شد و مصمم شدم امروز خودم از مدرسه بیاورمش و توی راه کلی حرف بزنیم و برایم از مدرسه تعریف کند.

خیالم راحت است که غذای مورد علاقه‌اش را پخته‌ام و مثل روزهایی که آش جو داریم یا کلم‌پلو، بدخلقی نمی‌کند که من این غذا را نمی‌خورم و این چه غذایی است و ... کیست که قورمه‌سبزی را دوست نداشته باشد و برایش جامه ندرد؟!

به زینب قول داده‌ام قبل از تعطیلی مدرسه خواهرها، ببرمش پارک؛ لیست بلندبالایی از کارها نوشته بودم که بیشترشان تیک خورده‌اند و این برای روزی که یک تلفن بیش از نیم ساعته داشته‌ام، موفقیت بزرگی است.

فی‌الحال با پیشبند آشپزی، پشت میز آشپزخانه نشسته‌ام، چای و خرما می‌خورم و اصلا وقت ندارم به موضوعی که در پست قبل نوشته بودم، حتی فکر کنم... زندگی در جریان است و من... من محتاج یک توبه نصوحم؛ یک بازگشت بزرگ و همه‌جانبه و همه کارهای امروزم را به امید آن انجام داده‌ام... به امید آنکه نگاهم کنی، در را باز کنی و بگویی کجا بودی دختر این همه وقت؟ منتظرت بودم... بعد گرم در آغوشم بگیری و همه غم‌ها و رنج‌ها و خستگی‌ها دیگر نباشد... من هم نباشم... فقط تو باشی... فقط تو... یعنی آن روز را می‌بینم؟؟؟!!!

صبا
۱۶ آذر ۰۰ ، ۱۱:۴۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۶ آذر ۰۰ ، ۰۹:۱۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۵ آذر ۰۰ ، ۱۹:۵۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۵ آذر ۰۰ ، ۱۴:۳۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۳ آذر ۰۰ ، ۰۸:۰۸

بسم الله الرحمن الرحیم

پلوی توی بشقابش رو‌ تموم کرده، ولی یه ذره سوپ توی کاسه‌ش مونده.

میگه من بشقابم رو تمیز کردم ولی کاسه‌ام رو نه، می‌دونید چرا؟ آخه بعضی از آدم بزرگا خیلی زیاد غذا می‌ریزن توی ظرف من. نمی‌تونم تمومش کنم!!!

# زینب-سه‌سال و نیمه

صبا
۱۲ آذر ۰۰ ، ۲۰:۵۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر