مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۰۶ آبان ۰۲ ، ۰۷:۴۶ غزه
  • ۰۵ آبان ۰۲ ، ۲۲:۵۶ حاصل

۱۳ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۲۹ دی ۰۰ ، ۱۸:۲۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۲۹ دی ۰۰ ، ۱۴:۴۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۲۸ دی ۰۰ ، ۰۷:۴۳

بسم الله الرحمن الرحیم

مادر رفتند... جهانم خالی شد و حفره‌ای عمیق در قلبم ایجاد شده است...

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش...

 

 

صبا
۲۴ دی ۰۰ ، ۱۴:۳۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

فرمود: و من اعظم النعم علینا جریان ذکرک علی السنتنا.

همین‌که اجازه داده‌ای نام شیرینت بر زبا‌ن‌های ما جاری شود، از بزرگ‌ترین لطف‌های توست....

 

پ.ن: خدایا! چندبار فدای امام سجاد(ع) شوم، چند بار با کلماتش جان بدهم و‌ دوباره زنده شوم و با کلمات زیبایش با تو مناجات کنم و دوباره جان بدهم و دوباره زنده شوم و جان بدهم و دوباره و‌دوباره و ... حق مطلب ادا می‌شود؟؟؟

 

صبا
۲۱ دی ۰۰ ، ۰۸:۱۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

صبح جمعه است...

صدای دعای ندبه در آشپزخانه‌ام می‌پیچد...

چوب دارچین می‌اندازم در قوری (که حالا از وقتی چای‌ساز خراب شده و باید برود برای گارانتی، و کتری و قوری چینی دوباره آمده‌اند سر کار، دارم فکر می‌کنم شاید اصلا باید کتری و قوری بزرگتری می‌گرفتیم به جای چای‌ساز)...

پدر و پسر رفته‌اند کلاس رفع اشکال ریاضی مدرسه...

دخترها تمرین ریاضی حل می‌کنند...

شیرین‌زبانم بازی می‌کند و از روی کتاب برای خودش قصه می‌گوید...

من .... هم خوبم و هم نیستم... دلم برای یک چیزهایی آشوب است ولی انگار قدرت تغییر شرایط را ندارم (در حالی که باید داشته باشم)...

این لحظه اما، لحظه آرامی‌ است و من همه وجودم شکر و شرم است... شکر برای نعمت‌های بی‌شمارش... و شرم بخاطر ناسپاسی‌های بی‌شمارم... و ما انا یارب و ما خطری... 

صبا
۱۷ دی ۰۰ ، ۰۸:۵۵ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

اینترنت کند است؛ ورد کند است؛ لبتاب کند است... کارم کند پیش می‌رود...

از ویندوز برمی‌گردم روی مک. یک مداحی از هلالی پخش می‌کنم؛ اتفاقا برای فاطمیه است... شب‌های فاطمیه‌ام با صدای هلالی گره خورده و ویراستاری...

پایین صفحه لبتاب، آنجا که حال آسمان شهرم را نشان می‌دهد یک ابر پر باران است و نوشته که دارد  باران ملایمی می‌بارد... بلند می‌شوم، پنجره را باز می‌کنم، دستم را می‌برم بیرون. باران نیست... آسمان خشک خشک است... چرا همه برنامه‌های هواشناسی درباره حال آسمان شهر دروغ می‌گویند و چرا هر بار فریب می‌خورم و فکر می‌کنم آن ابر پایین صفحه لبتاب یا آن قطرات ملایمی که زنده و واقعی به نظر می‌رسند و روی صفحه گوشی سر می‌خورند راست می‌گویند؟...

امروز یک اتفاق خوب افتاد! فایل‌های گمشده‌ام پیدا شدند!!! یک صدای دستور آشپزی که از گوشی‌ام پخش می‌شد علی را یاد قصه صوتی روی گوشی اسبق انداخت. آهی کشیدم و گفتم مادرجان همه آن فایل‌ها گم شدند. گفت ولی من فکر می‌کنم از اطلاعات آن گوشی بکاپ گرفته‌ام. (گوشی را پارسال برای کلاس مجازی ریست فکتوری کرده بودیم.) گفتم اگر فایل‌های دعایم را پیدا کنی یک جایزه پیش من داری! لبتاب قدیمی پدرش را که برای مختصر کارهایش از آن استفاده می‌کند روشن کرد و کمی بعد فریاد کشید مامان مژده بده. پیدا شدن؛ همینا رو می‌خواستی دیگه؟ گفتم یکی رو بذار ببینم. مناجات المریدین رو بذار... کمی بعد صدای مناجات المریدین عزیزم از اتاق می‌پیچید، در هوا منتشر می‌شد و اتمسفر آشپزخانه‌ام را پر از اکسیژن تازه می‌کرد... بسم الله که گفت، گفتم بسه علی! قلبم طاقت نداره این همه هیجان رو... بذار بعدا سر فرصت گوش می‌کنم...

کیک پرتقالی می‌پختم و همزمان به سخنرانی روضه خانه پدربزرگم گوش می‌دادم... روضه‌ای که 20 سال است بعد از رفتن مادربزرگ، زنده مانده... من از راه دور می‌شنیدم... پخش زنده بود در واقع... عذاب وجدان داشتم از پختن کیک شب شهادت... اما پختن کیک برایم اصلا حکم شاد بودن نداشت... بیشتر انگار بهانه‌ای بود که بچه‌ها از نام حضرت زهرا(ص) برایشان خاطره خوب بماند... یک جور نذری بود حتی...

پنجره را که باز کرده بودم به هوای دیدن باران، چشمم به آسمان افتاد... به درخشش ستاره‌ها روی سورمه‌ای یکدست شب... چقدر دلم برای طبیعت، برای جاده، برای جنگل، برای سرسبزی، برای شهر قدیم و کوچه‌باغ‌هایش تنگ است... دلم برای روزهای جوانی و دانشجویی خودم تنگ است.. با انیس خاطره‌بازی کردیم از روزهای دبیرستان و بعدتر دانشگاه و حالا دلم یک جور عجیبی گرفته... انگار که می‌خواهم از خودِ الانم بیرون بزنم و بروم پیش خودِ آن روزهایم... مثلا اگر می‌شد سفر بروم خوب بود...یا حتی اگر می‌شد بدون مقصد مشخصی راه بیفتم و پیاده بروم تا هرکجا که بشود... اما می‌دانم که هیچکدام اینها درمانم نمی‌کند... یک جوری در خودم گیر افتاده‌ام که با سفر و راه رفتن در نمی‌آیم... چاره حرکت است، ولی حرکت از جنسی دیگر...

چقدر درد دارد این همه چیز می‌دانم، اما در عمل هنوز درمانده‌ام... کسی که مرا می‌شناخت می‌فهمد تلاطم امروز مرا... من اما، ناامید نیستم... اینقدر می‌نویسم و در درون خودم جستجو می‌کنم تا چاره را پیدا کنم؛ تا در خودم حرکت کنم... تا بشکافم این پیله را و پروانه شوم...

 

 

 

صبا
۱۵ دی ۰۰ ، ۲۳:۰۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

بعد از پایان تماسی که برای ارسال قرارداد گرفته بود، اسمش را سیو می‌کنم برای تماس‌های بعدی؛ فلانی، موسسه‌ی...، موسسه‌شان متبرک به نام امیرالمومنین است و من دلم نمی‌آید حتی در سیو کردن شماره تلفن، (ع) را بعد از اسم مولا ننویسم... اشک‌هایم سرازیر می‌شوند...

ذوق می‌کنم... پر از شکر می‌شوم... از اینکه دستم را گرفتی... از اینکه رزقم را سر سفره اهل‌بیت گذاشتی... از اینکه این یک سال، هر پروژه‌ای که آمد و ماندگار شد، به‌نحوی با نام و کلام اهل‌بیت عجین بود... اینکه مراقبم هستی، اینکه حواست به منِ ناسپاس هست، اینکه کارها را خودت ردیف می‌کنی، اینکه نمی‌گذاری جای دیگری بروم، اگر مهربانی تو نیست، پس چیست؟؟!!

من هم باید مراقب تو باشم... به معنایی دیگر... کمکم کن...

صبا
۱۵ دی ۰۰ ، ۰۹:۰۱ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

همسر می‌گوید آخرین آخرهفته‌ی سفر مامان است؛ می‌خواهی بروی تهران؟ می‌گویم خیلی بهم سخت گذشت تا با نبودن مامان در خانه کنار بیایم، دیگر طاقت ندارم بروم و برگردم و همان حال خراب را تجربه کنم... بگذار دیگر همه غم‌ها باشد برای پنجشنبه آینده که مامان را بدرقه می‌کنیم و از فرودگاه، خالی به خانه برمی‌گردیم... دیگر اشک ندارم... طاقت ندارم... همه‌اش باشد برای همان دم رفتن...

اما حالا که هوا ابری است، او رفته است، روضه گوش می‌دهم و خانه دلگیر است، می‌بینم غم‌ها دارند از پستوها بیرون می‌آید... دلتنگی‌ها خودشان را نشان می‌دهند، بل خودشان را می‌کوبند توی صورتم...

 

صبا
۱۵ دی ۰۰ ، ۰۸:۵۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
صبا
۱۱ دی ۰۰ ، ۰۸:۴۵