بسم الله الرحمن الرحیم
با کسی وعده کرده بودیم که فلان ساعت به دیدارش میرویم.
بعد از ناهار از مامان خواهش کردم کمی استراحت کنند تا خستگی ناشی از سفر طولانی و تغییر منطقه زمانی برطرف شود و برای ادامه سفرشان پرانرژی باشند.
نزدیک وقت رفتن بود و باید حاضر میشدیم.
رفتم که مامان را بیدار کنم.
کنارشان نشستم و دستشان را بوسیدم و به آرامی صدا کردم مامان! مامان!
فکر کردم چقدر وقت است این واژه، اینگونه بر زبانم نیامده است؟! چقدر وقت است مامانم را صدا نکردهام اینقدر از نزدیک؟
فکر کردم چقدر وقت است که مامانم را کسی به این واژه صدا نکرده است؟ چقدر وقت است مامانم با صدای مامان! مامان! گفتن کسی بیدار نشده است؟ شاید انقدر عجیب است این صدا برای مامان که فکر میکنند خواب میبینند.
بغض و اشک و دلتنگی و شکر با هم قاطی شده بود و من دلم نمیآمد با صدایی که جوهره دارد صدایشان کنم... صدایم میلرزید... رفتم... و کمی بعدتر دوباره آمدم و بیدارشان کردم.
به وقت روز دوم سفر، روز خلوت مادر دختری، روز حرفهای خوب درباره زندگی پای سفره صبحانه، روز بازیهای پر از خنده زینب با مامان جون، روز شکرگذاری برای دیدن دوباره مادر در آرامش...
بسم الله الرحمن الرحیم
همسرم از مردهای بهشدت حامی است. از آنها که حواسشان هست ماشین را با باک پر تحویل خانم دهند؛ حواسشان هست روغن و برنج و ژل ماشین ظرفشویی خانه کی تمام میشود و قبل از تمام شدنش، دوباره میخرند؛ از آنها که وقتی خانمشان دارد سریالی را میبیند، همه قسمتهایش را یکجا برایش دانلود میکنند، فایلهایش را مرتب میگذارند داخل یک فولدر و تحویل میدهند؛ از آنها که همه قبضهای خانه را خودشان پرداخت میکنند؛ از آنها که وقتی خانمشان میخواهد برود دیدار پدرش و نگران بچههاست، میگویند سفرت را کوتاه نکن، برو دل سیر آقاجونت را ببین، من نمیگذارم به بچهها بد بگذرد، کمی دلتنگی و سختی کشیدن هم برایشان خوب است؛ از آنها که مراقبند وقتی خانمشان استراحت میکند، بچهها سروصدا نکنند و هزاران مورد دیگر...
مریضی من اما، مراقبتش را شکل و رنگ دیگری داد... انگار به چشم دید که من هم آسیبپذیرم، مریضشدنیام، ضعیفم...
حالا از کارهای خانه سهمی بر دوش دارد؛ حالا وقتی مجبور میشود با ماشین برود سر کار، میگوید تو فقط بچهها را ببر مدرسه، من دو ساعت مرخصی میگیرم زودتر میآیم از مدرسه برشان میدارم، تو دو بار اسنپ نگیری، خسته میشوی از رفت و آمد...
مریضی من، چشمهای مرا هم به مهربانیهایش بیش از قبل باز کرد... ذره ذره مراقبتهایش را دیدم و چقدر احساس امنیت دارم از بودنش، از اینکه در هر کاری، در هر راهی، پشتیبان من است... بیسختگیری، بیشدتعمل، بیمنت، بیچشمداشت...
پ.ن: مراقبتش، از ضعیف دانستن جنس زن نیست؛ از مهربانیاش است و مسئولیتپذیریاش. به وقتش لازم باشد، هلات میدهد توی شکم شیر... تشویقت میکند، تشجیعت میکند و اتفاقا زنش را قوی و مستقل دوست دارد... و برای همین قوی و مستقل بودنش، آغوش امنیت است و کوه حمایت و پشتیبانی...
پ.ن۲: میترسم از خوبیهایش بنویسم... ندیدهام مردی را اینقدر تمام و کمال و میترسم دل زنی بلرزد از خواندن اینها... اما شاید هم کسی بخواند و بهرهای ببرد...
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز، دوم آبان، هفدهم ربیعالاول، هوا ابری بود، باران میبارید و این معجزه رسول مهربانیهاست...
الحمدلله الذی استنقذنا بکم من الضلالة...