مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

مثل هوای بهار

گاهی آفتاب... گاهی باران... گاهی رنگین‌کمان...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۰۶ آبان ۰۲ ، ۰۷:۴۶ غزه
  • ۰۵ آبان ۰۲ ، ۲۲:۵۶ حاصل

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

خسته بودم؛ خیلی خسته تر از آنکه مثل مرغ هی خم بشوم و نوک بزنم و چیزهای ریخته شده کف هال را جمع کنم. چشمهایم گرم شده بود و حالا که بیدار شده بودم بچه ها خواب بودند. هنوز تا ساعت دوازده که خط قرمز من است وقت زیاد داشتم. به خودم گفتم می دانم خسته ای؛ می دانم از ساعت ٤/٥ تا نزدیک ٨ یک نفس در دو جبهه مشق نوشته ای! ولی به این فکر کن که فردا صبح چشمت به هال ریخت و پاش نیفتد. فقط هال را جمع کن. هیچ کار دیگری نمی خواهد بکنی. 

هال را جمع کردم. با خودم فکر کردم چند وقت است اینطور به هم ریخته نشده بود؟ امروز چند ساعت مطلقا کاری نکرده بودم. در یمینم زهرا مشق نوشته بود و در یسارم علی و آن دوتا فسقلی خانه حسابی برای خودشان تازیده بودند! 

مشغول جمع کردن هال که بودم، فروشنده ای که سفارش محصولاتش را داده بودم پیام داد که الان بفرستم چیزها را؟ گفتم بفرستید. و تا او اسنپ بگیرد و بفرستد، اوپن را که غرق در ظرفهای شام و میوه و ... بود مرتب کرده بودم؛ سیب زمینی ها را خلال کرده و شسته بودم برای تغذیه فردایشان؛ انارها را دانه کرده بودم؛ ظرفها را مرتب توی سینک چیده بودم؛ می خواستم سیب ها را برش بزنم و بچینم روی شوفاژ یا جلوی بخاری تا خشک شوند و زهرا با خودش ببرد برای عصر در مدرسه. توی دلم یک غمی بود... غمگین بودم که چرا مدرسه برنامه عصر در مدرسه را زودتر اعلام نکرده است تا تدارک ببینم... غمگین بودم از اینکه از چیزهای خوشمزه باب میل بچه ها چیز زیادی در خانه نداریم... غمگین بودم از اینکه همیشه حجم سنگینی از تلخی دوری همسر روی دوشم افتاده و چرا امشب نیست تا برای دخترش برنجک بخرد و هله هوله های سالم دیگر... غمگین بودم از اینکه نرسیدم برای فردایش کیک درست کنم و ...

وسط همه غمها و البته اضطراب تحویل گرفتن بسته از راننده اسنپ آن هم آن وقت شب، بسته به دستم رسید و خرماهای خشکی که سفارش داده بودم همانطور بود که بچه ها دوست دارند. به همین سادگی خوشحالی پخش شد توی خانه ام و توی دلم... خشک کردن سیب ها را گذاشتم برای یک وقت دیگر... آب ریختم توی لیوان... دو حبه یخ کوچولو هم... آب خنک را سر کشیدم؛ نشستم که خاطره امروزم را بنویسم و ساعت از دوازده که خط قرمزم بود گذشت...

پ.ن١: ماشین ظرفشویی جان! چرا با من نامهربانی می کنی؟! لطفا خوب باش و درست کار کن. می دانی که چقدر کمک حالم هستی!

پ.ن٢: غمها، همین غمهای ساده و سرخوش و سطحی، همه مال وقتی است که تو را فراموش می کنم؛ که بنده بودنم را فراموش می کنم؛ که یادم می رود امروز آیه قران گوشی نبئ عبادی انی انا الغفور الرحیم بود؛ وگرنه تو با همین پشتیبان بودن ولی نبودن همسر داری مرا بزرگ می کنی و این چیزی جز مهربانی و لطف تو نیست...

صبا
۲۷ آذر ۹۸ ، ۰۰:۱۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

شبهای جمعه میگیرم هواتو

اشک غریبی میریزم برا تو

بیچاره اون که خرم رو ندیده

بیچاره تر اون که دید کربلاتو

...

تا قبل از اینکه حرم را ببینم، فکر می کردم این مداحی های در وصف دلتنگی و بی قراری بیشتر شعر و شورند تا واقعیت... درکی از دلتنگی برای حرم نداشتم... حرم برایم یک رویا بود که نسبتم با آن تمنا و طلب بود نه دلتنگی؛ نه حال کسی که به وصال رسیده و بعد مبتلای فراق شده است...

حالا اما شبهای جمعه از درد دلتنگی در خودم مچاله می شوم... به خودم می پیچم... درد می کشم و چاره ای جز صبوری ندارم...

حالا می فهمم اگر شاعر در شعرش از در آغوش کشیدن شش گوشه در رویا گفته و از بی خوابی و بی قراری در هوای حرم آن هم شبهای جمعه راست گفته؛ به خدا راست گفته...

شبهای جمعه از دلتنگی خواب به چشمم نمی آید؛ شبهای جمعه به این امید می خوابم که خواب حرم ببینم... شبهای جمعه خدا را با همه وجود شکر می کنم که گرفتار و مبتلای این دلتنگی هستم و التماس می کنم که فلا تسلب منی ما انا فیه...

پ.ن: دارم فکر می کنم که اگر مومن در حیات اخرویش به آنچه در دنیا می خواسته و روزیش نشده، می رسد؛ باید همه تلاشم را بکنم تا مومن بمیرم؛ چون شاید دیدار و همجواری آقایی که شبهای جمعه در فراقش بی قرار بودم، روزیم شود... کتاب آن سوی مرگ را خوانده اید؟ سه دقیقه در قیامت را چطور؟

صبا
۱۴ آذر ۹۸ ، ۲۲:۲۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

ذهنم دچار یک خطای محاسباتی شد؛ به دستم فرمان اشتباه صادر کرد و انگشت شستم به جای اینکه دسته عایق ماهیتابه را بگیرد، کمی پایین تر و بدنه داغ ماهیتابه را گرفت. اول محلش نگذاشتم و به گرفتنش زیر آب سرد اکتفا کردم. ولی کمی بعد سوزشش شروع شد. تا مدتی بعد به طرز وحشتناکی می سوخت و بعد هم تاول کوچکی زد. از عمق وجودم سوزشش را احساس می کردم، انگار از مغز استخوانم شروع می شد، از گوشتم می گذشت و به پوست می رسید و دوباره از اول...

تمام لحظاتی که می سوخت این آیه برایم مجسم و در ذهنم تکرار می شد: کلما نضجت جلودهم بدلنا جلودا غیرها لیذوقوا العذاب... انگار که عذاب جهنم را به چشم می دیدم... بعد یک دفعه یک چیزی درونم شکست؛ یک چیزی درونم فرو ریخت... فهبنی صبرت علی عذابک، فکیف اصبر علی فراقک؟؟؟... یک چیزی از جنس جملات امام متقین در جانم طنین انداخته بود... یک چیز عجیبی که با صدای اذان ظهر پنجشنبه در هم آمیخت...

صبا
۱۴ آذر ۹۸ ، ۲۲:۱۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر